اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً


امروز میخوام براتون قصه بگم!

قصه اش واقعی هست، وقتی شنیدم دلم لرزید...

دلم بحال خودم سوخت...

آدمها می تونن از کجا به کجا برسن...انوقت من از کجا به کجا...

این قصه رو ازسید محمد باقر موسوی همدانی نقل کردن.

علی تو محله گندآب همدان زندگی می کرده برا همین اسمشو گذاشته بودن علی گندآبی!

علی گندآبی خیلی زیبا و خوش سیما بوده، علی لات بوده اما یه جو مرام و معرفت تو وجودش بوده جلو قهوه خونه نشسته بوده داشته قلیون می کشیده یهو می بینه یه خانوم وایستاده، داره علی رو نگاه می کنه! خب علی خوشگل بوده و تیپی زده بوده، علی گندآبی بلند شد موهاش رو ژولیده کرد کلاهش رو انداخت زمین و به خودش گفت: خجالت نمی کشی یه جوری خودت رو درست کردی که ناموس مردم داره به تو نگاه میکنه!

شیخ حسن نامی هست، روضه خون تو همدان میگه: شب وقتی مجبور شدم تو یه روستا بمونم، رفتم در یکی از خونه ها رو زدم، دیدم یا الله! علی گند آبی عرق خورده قمه بدست با رفقاش پشت در وایستاده، در زدم علی گندآبی در رو باز کرد! داره عربده میکشه! تا منو نگاه کرد گوشه عبام رو گرفت و گفت: این موقع شب اینجا چه غلطی میکنی؟ گفتم: رفته بودم یکی از روستاها روضه بخونم. علی گفت: شما هم نوبرش رو آوردید سال به دوازده ماه روضه می خونید بابا بسه دیگه! گفتم: علی فرق می کنه آخه! گفت: چطور؟ گفتم: امشب شب اول محرمه!

علی عرق خورده مست تا اینو شنید، اینقدر با سر تو این دروازه زد گفت: علی! خجالت نکشیدی محرم آمده تو عرق خوردی؟  همه وقت گناه تو محرم هم گناه؟

هی سرش رو می زنه به این در، یه خورده آروم شد قمه رو گرفت تو دست گفت: شیخ به خدا تیکه تیکه ات می کنم! همین الان باید بشینی اینجا واسه من روضه بخونی! گفتم علی پدرت خوب مادرت خوب روضه مستمع می خواد، منبر می خواد، بساط می خواد،... همین جوری که نیست! گفت: این حرفها نیست می کشمت! هر بلایی هم می خواد سرم بیاد بیاد میشینی الان برا من روضه می خونی! منبر می خوای، باشه. چهار دست و پا افتاد گفت: خودم میشم منبرت بشین رو شونه من روضه بخون!

افتاد رو زمین و ما هم نشستیم رو کمرش! بسمه الله الرحمن الرحیم الحمدالله، گفت ببین شیخ منو معطل نکن صاف منو ببر در خونه عباس... بگو علی آمده...

نشستم رو کمرش شروع کردم بدون مقدمه: ای اهل حرم پیر و علمدار نیامد... سقای حسین سید و سالار نیامد... یه وقت دیدم دارم بالا پایین میرم! نگاه کردم دیدم علی گندآبی عرق خورده مست داره به پهنای صورت اشک می ریزه گریه می کنه...

روضه ام که تموم شد. بلند شد دست منو گرفت گفت: شیخ ممنونتم. میشه یه کار دیگه برا من بکنی! خودم خجالت می کشم! گفتم: بگو. گفت: میشه رو کنی به نجف به آقا بگی، آقا علی دیگه لب به عرق نمی زنه!

خداحافظی کردیم و رفت به خونه و ما هم رفتیم خونه.

فردا صبح که رفتم مسجد، نماز رو که خوندم، رو منبر رفتم گفتم: می خوام مژده بدم! علی گندآبی توبه کرده! کسی قبول نمی کرد.

روضه که تموم شد با جمعیت رفتیم در خونه علی گندآبی، زنش آمد بیرون گفت: بله، گفتیم: علی رو می خواهیم، گفت: علی نصف شب آمد ساکش رو برداشت گفت: زن یا میرم آدم میشم برمی گردم یا اینکه دیگه برنمی گردم. پرسیدیم: کجا رفت؟ گفت: علی گفت جایی جز کربلا ندارم!

مدتی علی گندآبی آمد کربلا مقیم کربلا شد. وقتی زنگار از دلش زدوده شد بلند شد آمد نجف. میرزای شیرازی تو نجف داره نماز میخونه. علی گندآبی صف عقب بود. بعد کم کم آمد جلو تا ملازم میرزا شد! هر وقت میرزا وارد حرم می شد می دید علی نیست، صبر می کرد تا علی بیاد .

یه روز دارن نماز می خونن، آمدن گفتم میرزا فلان عالم تو نجف مرده. گفت: باشه قبری همینجا زیر پای زایران امیرالمومنین بکنید، بین الصلاتین هم بیارید من نمازش رو می خونم بعد از نماز هم دفنش می کنیم. نماز اول رو که خوندن. آمدن گفتن میرزا قبر آماده شده اما اون عالم زنده شده! میرزا گفت قبر و نپوشونید یه حکمتی باید تو این کار باشه!

نماز دوم رو که خوندن السلام علیکم و رحمت الله وبرکاته...

گفتن: میرزا، گفت: چی شده، گفتن: علی گندآبی سر از سجده بلند نمی کنه! آمدن تکونش دادن: علی علی علی... دیدن علی افتاده مرده از دنیا رفته...!

بعد میرزا لبخند زد! گفت: می دونید علی تو سجده آخر نماز از خدا چی خواست؟ امیرالمومنین رو واسطه قرار داد ! خدا را قسم داد به آبروی علی گفت: زیر پای امیرالمومنین یه قبر خالیه من برم اونجا؟! ...